فروغ فرخزاد
بر روی ما نگاه خدا خنده ميزند هر چند که ره به ساحل لطفش نبرده ايم زيرا که چون زاهدان سيه کار خرقه پوش پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم پيشانی ار ز داغ گناهی سيه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا نام خدا نبردن از آن به که زير لب بهر فريب خلق بگويی خدا خدا ما را چه غم که شيخ شبی در ميان جمع بر رويمان ببست به شادی در بهشت او ميگشايد... او که به لطف و صفای خويش گويی که خاک طينت ما را ز غم سرشت طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست کوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم چون سينه جای گوهر يکتای راستيست زينرو به موج حادثه تنها نشسته ايم آن آتشی که در دل ما شعله ميکشيد گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود ديگر بما که سوخته ايم از شرار عشق ن...